اسلایدر

داستان شماره 1204

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1204
[ شنبه 4 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1203
[ شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1202

داستان شماره 1202

 

 داستان پیله زشتیها،فضای بیکران بهاری 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان اين داستان ارسالی از دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث میباشد

بهار بود دم جان بخش بهاری خاک افسرده را آبستن زیبائیها کرده بود. بهار فصلی است که در آن آزادی با تمام وجودش معنی پیدا می کند.چون هرگلی و گیاهی حتی خارهم بهره و نصیب خود را می برد.سرو دست آموز زمستان است برای توجیه شلاق زمستان جامه سبز خود را بدر نمی آورد.در بهار همه ریشه ها جاری هستند .بعضی ها بهار را در گلدانها کاشته و به پشت پنجره می برند تا بهار را در زمستان به تما شا بنشینند.اما معنی بهار در گلدان پژمرده می شود بهار نو عروسیست که زیبائی را به عشق تبدیل می کند .بهار بود و همه جا به سبزه و گل زینت یافته بود .کرمکی زشت و پلشت، بعد از باران برای خوردن برگی از درخت توت بالا رفت.کرمک وقتی بر روی برگ قرار گرفت و خواست خوردن را شروع کند، چشمش به موجود زشتی افتاد. اودر آیینه یک قطره باران ،خود را مشاهده کرد و کرمک ژشتی را دید و لب به اعتراز گشود که: وای!خدای من! تو دیگر چه هستی چرا این قدر زشتی ؟ من نمی توانم در کنار موجود زشتی چون تو غذا بخورم .بلا فاصله سراغ برگ دیگری رفت .اما در آن برگ با دو موجود نفرت انگیز روبرو شد.او در آیینه دو قطره باران دو کرمک زشتی را مشاهده کرد . و حیرت زده گفت:چه اتفاقی افتاده است؟! که امروز همه جارا موجودات زشت و نفرت انگیز پر کرده است .کرمک با عجله برگشت و غمگین به گوشه ای پناه برد.او در اندک مدتی به دور خود پیله ای بست و خود را زندانی کرد.اما هیچگاه خاطره آن موجودات زشت را نتوانست از صفحه خاطر خود بزداید.مدتی گذشت و کرمک از فضای تنگ و تاریک پیله ای که به دور خود بسته بود دلش گرفت و هوای فرحبخش بهاری و فضای لا یتناهی بیرون آتش به دامن صبر و ثباتش انداخت. در نتیجه برپا خاست تاپیله خود تنیده را سوراخ کند.کرمک ،با زحمات طاقت فرسا خود را از زندان پیله نجات داد.اینک به یک پروانه زیبا تبدیل شده بود که چشم را خیره می کرد.پرکشید و هرجاکه دلخواهش بود نشست.از قضا باز باران باریده بود .پروانه روی گلبرگی نشست ، ودر همان حال خود را در آیینه زلال قطره باران بهاری مشاهده کرد و دید که یک پروانه بسیار زیبا و رنگارنگ می بیند. زبان به تحسین پروانه گشود و گفت:به به چه موجود زیبایی هستی. برای من افتخار است که همسایه ای چون تو داشته باشم . سال گذشته که برای غذاخوری رفته بودم، همه جارا موجودات زشتی پر کرده بود . و من نتوانستم آنهارا تحمل کنم .خیلی غمگین بودم می خواستم گریه کنم. اما شکر خدا امروز می بینم که همه جا پر از زیبا رویان شده است .زندگی در کنار زیبا رویان همان زندگی در بهشت است. پروانه یک ریز حرف می زد و از زیبائی و زیبا رویان سخن می گفت. نا گهان قطره به سخن در آمد و گفت: ای پروانه زیبا ،تو در هردو زمان، خود ت را می دیدی .همان موجود زشتی که سال گذشته دیده بودی ، خودت بودی . همچنان که خلقت در حال تکثیر است،مظاهر خلقت هم تکثیر می شود.آن موجودات زشت جز یک تن بیش نبود که در آیینه تکثیر شده بود و آن یک تن هم تو بودی. و امروز همین پروانه زیبا که با او به سخن ایستاده ای ،هم تو هستی من فقط یک آیینه هستم. البته اگر تیز بین باشی همه جا وهمه چیز آیینه است.پروانه از سخن قطره به حیرت افتاد و در حال بهت و حیرت به هر طرف که برمی گشت پروانه های زیبایی را در آپیینه قطره ها مشاهده می کرد .او با تعجب و حیرت پرسید: پس چه اتفاقی افتاده است؟ مرا از این سردر گمی نجات بده .قطره گفت: تازمانی که کسی از وجود چیزی با خبر نباشد برای او هیچ کاری انجام نمی دهد. تو هم تا آن زمان متوجه زشتی نبودی اما زمانی که متوجه زشتی شدی خواستی از آن دوری کنی .اما نمی دانستی که زشتی با توست و آن را با خود به همه جامی بری . چرا ؟چون آیینه نداشتی تا زشتی را ببینی ،به همین علت کاری از پیش نمی بردی. زمانی که متوجه وجود زشتی شدی از آن دوری کردی .اما نباید از زشتی دوری کرد اول باید آن را شناخت و بعد تبدیل کرد . چنانکه خون داخل تخم به جوجه زیبا تبدیل می گردد.تو از همان زشتیها به دور خود پیله ای تنیدی تا از آن دور بمانی اما ذات تو متعلق به بی نهایت است نه درون پیله.،به همین خاطر ندای درونی تو به تو دستور داد:حالا که متوجه زشتی شدی،باید برای نجات از زندان تنگ زشتیها،پیله خود تنیده را سوراخ کنی و به بی نهایت پرواز کنی. خوشبختانه تو امروز موفق به سوراخ کردن پیله زشتیها شدی و الان شایسته است که هزاران بار در آیینه خلقت تکثیر شوی .امروز تو توانستی با الهام از ندای درونی خود،پیله زشتیهاو بد بختی هارا که با اعمال و افکار خود به دور خود تنیده بودی،بدور افکنی، تا به زیبا ئی جاودان برسی .تو همان کرمک زشتی که امروز در سایه سعی و تلاش خود از پیله زشتیها بدر آمده ای و به پروانه زیبائی تبدیل شده ائی. دنیا از ستیز زشتیها و زیباییها متحول می گردد.اگر سیاه نباشد سفید معنی ندارد.پشت هر شری یک خیری نهفته است.خوبیها از دل بدیها زاده می شود
هر موجودی در این خلقت باید سعی کندپیله بدیها و تاریکیها را سوراخ کرده و در فضای بیکران بهاری به پرواز در بیاید.البته ای پروانه زیبا،این سخنان مرا با عقل خود نباید بسنجی چون جواب نمی دهد.باید با جان خود معنی این سخنان را درک کنی
کردم سوال دل زخرد،گفت از آن میان
بیگانه ام من،این سخن از آشنا بپرس

ارسالی دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث

 

[ شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1201

داستان شماره 1201

 

نامه يك گوسفند به مادرش( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوستان اين داستان را دوست خوبم ساميار فرستاده كه ازش تشكر ميكنيم

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ .ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮﻣﯽﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ .ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ سی ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ قضا ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

 

ارسالی از ساميار

http://samyar_SMR.loxblog.com

 

[ شنبه 1 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1200

داستان شماره 1200

 

داستان کوتاه پسر کوچکی به نام تدی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان اين داستان زيبا رو دوست خوبمون آراد برامون فرستادند كه از همينجا ازش تشكر میكنم

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد وپس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها رابه یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفتو چنین چیزى امکان نداشت
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى ازاو نداشت
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند
معلم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل معلم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است
معلم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد
معلم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد اما خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمى هستید که من در عمرم داشته ام شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود
دکتر تئودور استودارد
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها
به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود
خرید و روز عروسى به خودش زد
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است
همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

[ شنبه 30 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1199

داستان شماره 1199

 


  داستان خانواده

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوستان. اين داستان زيبا رو دوست خوبمون آراد برامون ارسال كرده كه از همينجا ازش تشكر می كنم

 

داستان خانواده

 

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام
من هم معذرت میخوام
دقت نکردم ... ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
, خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“ قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی به آشپزخانه رفتم. نزدیك در، چند گل بود كه او برایم آورده بود. گلهایی که خودش آنها را چیده .. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود تا غافلگیرم كنه
اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدم در این لحظه احساس حقارت كردم اشكهایم سرازیر شدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طوری سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو

[ شنبه 29 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1198

داستان شماره 1198

کودکان سرطانی درد دارند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اين داستان زيبا رو دوست خوبم آراد برامون ارسال كرده كه ازش تشكر می كنم

اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بودبخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچه‌های کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمی داد. احساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما روش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچه‌ها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!...انگار با این حرف ۱۰۰ تا فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنم . من : خوب این بچه‌ها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟! توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچه‌های سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچه‌ها "درد" دارن

 

[ شنبه 28 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد